تو
يا من،
يا من،
آدمي يي
انساني
هر كه
خواهد گو
باش
تنها
آگاه از
دست كار
عظيم
نگاه
خويش
تا جهان
از اين
دست
بي رنگ و
غم انگيز
نماند
تا جهان
از اين
دست
پلشت و
نفرت خيز
نماند
يكي
از دريچه
ي ممنوع
خانه
بر آن
تلِّ خشک
ِ خاک
نظر کن
*
شب
دلواپس
نيلوفراني
است كه
تا ماه
قد مي
كشند.
بر حنجره
ي مادران
خورشيدهاي
روشن و
بيقرار
حصار
سكوت مي
كشند.
آه ...
"باغ بي
برگي كه
مي گويد
كه زيبا
نيست؟"
در حريم
لطيف بي
تاب
ستاره
ها، خاك
...،
تنها خاك
...
حريري شد
بر پيكر
آن شب
بوها.
نه سنگ
بود بر
مزاري
...، نه
آواي
مويه اي
...،
اشكي
...،
بوسه اي
...، گلي
....
تنها
هراس،
هراس از
پرواز
پرستويي...
تنها
سكوتي
پاك و
غمناك...
تابستان
خاكستري
آن سال
دقايق
شوم كه
پلك برهم
مي زدند
تا چتر
دلدادگي
روي
آوازهاي
عاشقانه
اشان
نگشايد
آغوش
تمنايي.
گفتند:
نه ... !
اينجا
مرگ، حتي
مرگ
نخفته به
درنگي.
از
سرسراي
هذياني
مات ...،
فروريخته
...،
فرسوده
...
عنكبوتي
لهيده مي
لرزيد در
سفال
توهم
خويش.
فضله هاي
سياه بر
دندانهاي
گرگرفته
اشان چون
عقيق
جويده بر
صداي
ژوليده
اي كشدار
مي
آميخت.
پاييز
پاورچين
ميان چين
لغزاني ز
ويراني
گره مي
خورد.
زني آمد
از شانه
هايش
باراني
تلخ مي
چكيد با
چتري از
پيچك
انتظار.
و قدم
هايش از
ميان
پيراهن
سياه
عرياني
آشفته
بود،
گيسوانش
امواج
دريا،
خروشان.
هرگز اين
قدر به
صداي
شفاف خاك
نزديك
نبود. او
يك مادر
بود. آه
...
مادر!
نيلوفرانش
تا ماه
قد
بركشيده
اند
اينك. نه
شيار
غافلگير
مي كند
او را،
نه
ريشخند
ابلهانه
اي تلخ.
تار موي
سپيد
افسونگرش،
هياهيوي
عابراني
است كه
صبح را
جستجو مي
كنند در
رداي
اطلسي
رنجي
مقدس.
مهناز
قزلو
*
خطابه ي
آسان، در
اميد-
شعري از
شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر