صفحات

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

بمناسبت یکمین سالگرد فقدان مادرم (مادر معینی)

‏‎‎
يكسال از رفتنت ميگذرد و من باز هم نتوانستم در جمع خانواده براي اجراي مراسم سالگرد تو باشم، تمام اين يكسال صدايت، مهربانيت و مادريت را كم داشتم.
تو نازنين مادري براي فرزندانت بودی، مادري عاشق، فهميده، همراز و همراه  بود. با فاميل، دوست و آشنا، روابط بسيار خوبي داشت، تو عاشق مطالعه بودی و تا لحظه آخري كه توان داشتی كتاب خواندی و بهترين هديه برايت كتاب بود و مشتاقانه مسايل اجتماعي و سياسي را دنبال ميكردی.
مادر نازنينم، بارها و بخصوص در سفر آخري كه پيشم بودي از خاطراتت برايم تعريف  كردي . زندگيت پر از فراز و نشيب بود،  كودكي و جوانيت از عشق به پدرت آكنده بود، جزو معدود دختران تحصيلكرده درآنزمان بودي، ازدواج كردي و بدليل پذيرفتن مسئوليت زندگي ، نتوانستي شغل معلميت را ادامه دهي، معلم مهربان خانه شدي و عشق به آموختن را در دل فرزندانت پروراندي ، يادم ميايد كه تعريف ميكردي كه هبت پنج ساله بود كه برايش با يك قوطي كوچك قلك درست كرده بودي تا پول توي جيبي خود را در آن پس انداز كند و كتاب بخرد، و يا بخاطر كارهاي خوب  بهروز به او براي خريد كتاب پول ميدادي . يكدوره معلم سواد آموزي شدي و اعتقاد داشتي كه همه زنان بايد باسواد باشند تا جامعه سالم بماند . هميشه به ادامه تحصيل و داشتن شغل و نقش اجتماعي بخصوص براي دختران و زنان تاكيد داشتي  و آنان را تشويق به استقلال ميكردي .
بعد از دومين دستگيري هبت در سال  ١٣٥١ و بهروز ١٣٥٢ و همچنين جمع وسيعي از جوانان فاميل پيگير كار  شدي و بهر جايي سر زدي تا بتواني برايشان وكيل بگيري ، هر پانزده روز يكبار هشت ساعت راه را از شهرمان و معمولا شبانه از خرم آباد تا تهران براي ملاقات طی میکردی، گاهي من و برادر كوچكم را همراه ميبردي و هنوز در خاطر دارم كه حدودا چهار صبح به خيابان شمس العماره (ترمينال قديمي اتوبوس ها ) تهران بود ميرسيديم و بعد ها فكر ميكردم چقدر شجاع بودي ما را به قهوه خانه براي خوردن صبحانه ميبردي، قهوه خانه در آن ساعات پر از مرد بود و تو كه زني جوان و زيبا بودي توجه جلب ميكردي اما با چنان اتكا بنفس و صداي رسا سفارش صبحانه ميدادي كه هيچ مردي جرات برخورد يا حتي نگاهي را نمي كرد، بعضي وقتها هم يكراست بدر قصر و يا اوين ميرفتيم چهار و پنج صبح خيلي سرد بود، آتشي كوچك مي افروختين و همه دور آن جمع ميشديم تا درب زندان باز شود، هميشه بهت افتخار ميكردم ، بنظرم زني با عرضه،  بالياقت  و كار آمد بودي . در كنار آنهمه سختي براي اينكه بتواني در گردندن چرخ زندگي كمك كني كارگاه بافندگي كوچكي را براه انداختي چه شبهاي كه تا دير وقت كار ميكردي، واقعا هنرمند بودي تقريبا در شهر مان دستبافت هايت زبانزد بود. پنج سال پشت  درب زندانها انتظار ديدار فرزندانت را كشيدي، خسته اما اميدوار. روزهاي ملاقات را به همدلي و صحبت با ديگر خانواده ها ميگذراندي سرشار از اميد و عشق با ديگر مادران همراز و همراه بودي هر آنچه كه براي پسرانت درست ميكردي از مربا و ترشي و خيلي چيزهاي ديگر با ديگران تقسيم ميكردي . لباسهاي بافتني قشنگي كه نشان از عشقت به تك تك آنها بود برايشان هديه مياوردي. هر گاه بيدادي بود تو داد خواه بودي و در هر اعتراضي همراهي مصمم،  در تظاهرات هاي و اعتراض ها سال ٥٧ در شهرمان عضو ثابت بودي و به بچه هاي تظاهر كننده كمك ميكردي، آن دوران را خود و فرزندان زندانيت با تمام سختي هايش، سرفراز و سربلند گذرانيدند. بهار ٥٨ اولين بهار بعد از انقلاب و تنها بهاري بود كه همه فرزندانت دور هم جمع شدند . بهروز بعد از آزادي از زندان در آبان ٥٧ دو بار در جريان تظاهرات تير خورد و شب عيد هم بمهراه چند تن از دوستانش براي كمك دارويي به كردستان رفته بود ولي با اينهمه روزهاي شاد و خوبي بود، درب خانه به روي همه دوستان و رفقاي بچه هايت باز بود و با عشق و علاقه از بودن در كنارشان لذت ميبردي. احسا س ميكرديم كه دوران سختي  ما بسر آمده و بهار آزادي  بر دميده ، غافل از اينكه طوفاني در راه بود مرداد همان سال و شش ماه بعد از آزادي بهروز از زندان شاه پسر شوخ طبع، مبارز و پرشور بيست و شش ساله ات كه هنوز آثار شكنجه زندان بر تنش التيام نيافته بود را در يك صحنه تصادف ساختگي در جاده اهواز، غرق در خون كردن  و راز مرگش را همچون هزاران قتل و جنايت ديگر پنهان. هنوز نگاه ناباورانه ات و يك شبه شكسته شدن تو پدرم را بياد دارم . صبورانه و بخاطر عشق به ديگر فرزندانت داغ بهروز را دل نهان كردي، چه شبهاي كه يواشكي و آرام پشت چرخ بافندگيت اشك ميريختي . 

ازدواج هبت طنين شادي دوباره بود ، با تمام وجودت خوشحال بودي و چشمان دريايي و زيبايت درخشيد . اين شادي هم زياد طول نكشيد، تقريبا از اويل سال ٦٠ شروع شد به هربهانه آزارمان ميدادند از هر كجا كه دل درد ميگرفتند بر سر ما خالي ميكردند بارها خانه امان  را مورد هجوم قرار دادند و شيشه ها خانه را با سنگ شكستند و يكبار هم با گلوله بستند،  هيچ مرجعي هم نبود كه پاسخ دهد،  تمام مدت نگران بچه هايت بودي دستگيري و اعدامها شروع  شد يكي يكي فريدون، توكل، سيامك، نوراله، جمشيد، مسعود.. طولي نكشيد رضا دستگير شد و دوباه  به درب زندان رفتي، در آبان سال   ٦٢ هبت و كسري دستگير شدند ٩ ماه در بدر بدنبال خبري از هبت ميگشتي هيچ نشاني نبود بعد از نه ماه ملاقات گرفتي و داغون تر از قبل ملاقات برگشتي هبت را چنان شكنجه و آزار داده بودند كه تو لحظه ورود نتوانسته بودي او را بشناسي ، ٥ سال به هر دري زدي بهر مرجعي كه فكر ميكردي ميتواني از اعدام هبت جلوگيري كند سر زدي ،بمعناي واقعي يك لحظه آرام و قرار نداشتي تا حكم اعدام به ابد تبديل شد، شاد بودي به همين هم راضي بودي همچنان هر پانزده روز يكبار به ملاقات ميرفتي  از همان چند دقيقه ملاقات هم راضي بودي ، آن سالها زندانيان هيچ امكاني نداشتند و شكنجه و اعدام بيداد ميكرد، زندانيان رنگپريده، نحيف و بعضا آثار ضرب و جرح حتي بر روي صورتشان مشهود بود، بدترين توهين ها و تحقيرها را به خانوادها روا ميداشتند و به كوچكترين بهانه زنداني و يا خانواده را ممنوع ملاقات ميكردند،  هبت نيم بيشتر طول حبسش را در انفرادي بود، زير بدترين فشار و شكنجه ولي روحي استوار و اميدوار، بقول مادرم ميگفت تمام بدنش را داغون كردن ولي نمي دونن كه جسم نيست كه آدم رو سر پا نگه ميداره، بلكه اون شعور و انسانيت و انديشه اونه كه هرگز به ذلت اينها تن نميده، هميشه تحسينش ميكرد و عليرغم اينكه بشدت نگرانش بود ولي در ملاقاتها هميشه بهش ميگفت كه بهت افتخار ميكنم. تا اينكه تابستان شوم ٦٧ از راه رسيد و ناقوس مرگ براي زندانيان سياسي همه زندانها بصدا در آمد، نامه هبت را بمناسبت سالگرد بهروز به تاريخ. ١٥ مرداد گرفتي، آشفته شدي پسرت را خوب ميشناختي ميدانستي كه اين نامه و قطع شدن  بيكباره ملاقاتها بدون هيچ توضيحي، علامت خوبي نيست، هبت از تو بخاطر سختي ها و زحماتي كه متحمل شده و ميشوي تشكر كرده و تو اين را پيام  خداحافظي و اعلام خطري ميدانستي ، دوباره عزمت را جزم كردي به همه سر زدي بارها مصافت بين قم و تهران را براي ديدار با آيت اله منتظري طي ميكردي ، يكسره بمهراه چند تن از ديگر مادران به درب دادگستري ميرفتي، دلهره و نگراني امان همه را بريده و تو همچنان اميدوارم تلاش ميكردي، اما كار انجام شده بود و هبت گراميت بمهراه هزاران يار و همرزم ديگرش اعدام شده بودند. چهار ماه بيخبري، اضطراب، سردرگمي خانواده هاكه هيچ كلامي توان وصفش را ندارد،  تعداد زيادي از اعضاي خانواده درچندين تجمع اعتراضي كه اغلب نيز مورد حمله قرار ميگرفت و بقصد كشت افراد را ميزدند و يا بازداشت ميكردند، پيگير وضعيت فرزندان در بندشان شدند اما بشدت مورد حمله و هجوم و بي احترامي قرار ميگرفتن، در يكي از همين تجمعات مقابل دادگستري موقع حمله به تجمع در جوي آب كنار خيابان افتادي و دست وپايت زخمي شد، همونموقع من آشفته و نگرانت بودم فقط ميگفتي من هيچيم نيست فقط بمونم و خبري از هبت بگيرم ، با تمام وجودت براي پيدا كردن خبر ي و راهي براي ديدن هبت تلاش ميكردي و هر راهي كه ميافتي به بقيه مادران هم خبر ميدادي عشق و علاقه به همايونت كه بقول خودت مايه افتخار و سرفرازيت بود وصف ناپذير بود. اما خبر چيزي جز خبر اعدام نبود، هر روز خبر اعدام بود و مراسم، همدردي و بغض و داد از بيدادي كه در گلويمان خفه ميشد. هر روز زجه مادري و اشك آرام همسري. بالاخره نوبت به ما رسيد، ميترسيدي ميگفتي نه نپرسين اما آنروز بيخبر از تو و غافل از اينكه تو ميدانستي، من و خواهرم به اوين رفتيم ، هرگز آن روز را فراموش نخواهم كرد بويژه لحظه رويارويي با تو كه منتظر روي پله بيرون خونه نشسته بودي و از نگاه و چهره ما خواندي تاب و تحمل نگاه به چشمان تو و همسرش را نداشتم، لباس سياه بر تن داشتي، چند ماه قبل برادر مهربانت، همراه و هميار روزهاي خوشي و ناخوشي تو و دایی خوب بچه هايت را در يك حمله هوايي به شهرمان  و در اثر اصابت تركش به قلبش از دست داده بودي، واينبار هبت كه بقول خودت تاب و توان زندگيت بود، چه كشيدي . همان شب از ديدن تاولهاي زير پاهايت دلم بدرد آمد. تمام دوندگي هايت بي ثمر مانده بود .

باز قد راست كردي و اينبار در پي حقيقت و دادخواه هزاران هزار فرزند شدي ، با ديگر مادران عهد و پيمان بستي تا روز دادخواهي از پا ننشيني . بيست سال و  اندی تا لحظه اي كه درب خاوران را بستند و تو بدليل بيماري ديگر نتوانستي در آنجا حضور يابي، هميشه پر صلابت، استوار و اميدوار پاي ثابت بودي بارها كتك خوردي، تحقير شدي اما باز همه را به آمدن تشويق ميكردي و ميگفتي اين تنها سند و مدرك براي نشون دادن جنايت و بلايي كه سر بچه ها مون آوردن، بايد نگه اش داريم.  يكسال بعد از رفتنت و به همت تلاش شما مادران خاوران و ديگر اعضاي خانواده صدايتان جهاني شد، چقدر دلم ميخواست بودي و ميديدي اما مادرم با تو وداع نمي كنم چرا كه هنوز دستانت را در دست دارم و آرزويت را در سينه،  و تا توان دارم و تا روز دادخواهي نه فراموش خواهم كرد و نخواهم بخشيد آنچه كه اين نامردمان بر ما و عزيزان ما روا داشتند. راهرو راهت خواهم ماند. يادت هميشه در قلبم جاودان ميماند.
May‎ 23, 2014‎  khatereh moini    ‏، ساعت ‏13:40‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر