صفحات

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

مادر حمیدرضا(ماهان) محمدی قدیمی ترین زندانی سیاسی بند 350 اوین: در زندان جسم و روح و جوانی او را گرفتند

نگاره: مادر حمیدرضا(ماهان) محمدی قدیمی ترین زندانی سیاسی بند 350 اوین: در زندان جسم و روح و جوانی او را گرفتند

خانم محمدی، مادر حمید رضا محمدی

"فرزندم وضعیت روحی خوبی ندارد. بالاخره کسی که هفت سال و اندی را در حبس بسر برده باشد چه انتظاری می توان داشت
که حال و روزش خوب باشد. حدود سه ماه پیش هم یک سکته خفیف داشت و یکطرف صورت و دست و پایش حرکت نداشت، همبندی هایش کمکش کردند و یک کمی او را ماساژ دادند تا حالش کمی بهتر شد و خلاصه شانس آورد. گفتن‌اش به زبان آسان است که هفت و نیم در حبس، او از سی و پنج سالگی در زندان است.

 دیگر چیزی از او باقی نمانده است بهترین سالهای زندگیش را پشت میله های زندان گذراند و همچنان هم در حال گذراندن است. جوانی اش را گرفتند و روحیه ای برای او نمانده است.

 در ملاقات ها سعی می کند خودش را جلوی ما خوب نشان دهد اما مگر می شود من مادر نفهمم فرزندم چه حال و روزی دارد. مرخصی که آمده بود متوجه شدم روحیه خیلی خرابی دارد. نور اذیتش می کرد و خانه را تاریک می کرد و مدام از ناامیدی حرف می زد و می گفت که دیگر چیزی برایش نمانده است.

 خود من هم که دلم پر از درد است فقط به او امید می دادم و از هر طریقی با او صحبت می کردیم تا از آن حالت بیرون بیاید."

"در دادگاه انقلاب سراسمیه محاکمه اش کردند که اصلا اجازه گرفتن وکیل و دفاع به او ندادند، صدای من هم به جایی نرسید.

 سیزده سال به "ناحق" و ناعادلانه حکم زندان به فرزندم دادم. در زندان جسم و روح و جوانی او را گرفتند. بعد از هفت سال دوندگی و خواهش بالاخره فقط به او مرخصی دادند."‏خانم محمدی، مادر حمید رضا محمدی

"فرزندم وضعیت روحی خوبی ندارد. بالاخره کسی که هفت سال و اندی را در حبس بسر برده باشد چه انتظاری می توا
ن داشت
که حال و روزش خوب باشد. حدود سه ماه پیش هم یک سکته خفیف داشت و یکطرف صورت و دست و پایش حرکت نداشت، همبندی هایش کمکش کردند و یک کمی او را ماساژ دادند تا حالش کمی بهتر شد و خلاصه شانس آورد. گفتن‌اش به زبان آسان است که هفت و نیم در حبس، او از سی و پنج سالگی در زندان است.

دیگر چیزی از او باقی نمانده است بهترین سالهای زندگیش را پشت میله های زندان گذراند و همچنان هم در حال گذراندن است. جوانی اش را گرفتند و روحیه ای برای او نمانده است.


در ملاقات ها سعی می کند خودش را جلوی ما خوب نشان دهد اما مگر می شود من مادر نفهمم فرزندم چه حال و روزی دارد. مرخصی که آمده بود متوجه شدم روحیه خیلی خرابی دارد. نور اذیتش می کرد و خانه را تاریک می کرد و مدام از ناامیدی حرف می زد و می گفت که دیگر چیزی برایش نمانده است.


خود من هم که دلم پر از درد است فقط به او امید می دادم و از هر طریقی با او صحبت می کردیم تا از آن حالت بیرون بیاید."


"در دادگاه انقلاب سراسمیه محاکمه اش کردند که اصلا اجازه گرفتن وکیل و دفاع به او ندادند، صدای من هم به جایی نرسید.


سیزده سال به "ناحق" و ناعادلانه حکم زندان به فرزندم دادم. در زندان جسم و روح و جوانی او را گرفتند. بعد از هفت سال دوندگی و خواهش بالاخره فقط به او مرخصی دادند."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر